صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 110462
تعداد نوشته ها : 70
تعداد نظرات : 37
Rss
طراح قالب
حمید رضا علیخانی

نامه عاشقانه روبرت ولورا

 

دختر  جوانی برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل می شود . پس از دو ماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت میکند با این مضمون : لورای عزیز متاسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه دهم و باید بگویم در این مدت ده باربه تو خیانت کردم.و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم . من را ببخش و عکسی را که به تو دادم برایم بفرست.

 

باعشق : روبرت

 

دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه دوستان و همکارانش میخواهد که عکسی از برادر؛ نامزد ؛ پسرعمو ؛ پسردایی ...خودشان به او قرض دهند. و همه آن عکس ها را که ۵۶ تا بودند با عکس روبرت نامزد بی وفایش در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند به این مضمون: لطفا عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.


 روبرت عزیز ؛ مرا ببخش ؛ اما هرچه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم.
 
سه شنبه هجدهم 1 1388

یک اشتباه...

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

 

گیرنده : همسر عزیزم


موضوع : من رسیدم

 میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!!!
سه شنبه هجدهم 1 1388

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.



یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."


ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."


ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"


ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"


ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."


ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"


ـ "آره، ‌نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."


گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:


ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟

"
ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"


ـ "چه فداکاری ای؟"


ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."


ـ منو بخوری؟"


ـ "آره مگه تو چته؟"


ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."


ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."


ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"


ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."


ـ "آخه گوشت من بو نا میده"


ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟


ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"


ـ "معلومه چرا نخورم؟"


ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."


ـ "چه خواهشی؟"


ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."


ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."



گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...



نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند


2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است


3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...


4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم
 
دوشنبه دهم 1 1388

 ای دیده ودل از تو دگرگون مادام 

                                        ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام

وای آنکه بدست توست احوال جهان   

                                      حکمی فرما که گردد ایام. 

برگشت پذیری اسامی!!!

  

شیوانا....

  یکی از افسران امپراتور فرزندش را برای تعلیم وتربیت به مدرسه شیوانا فرستاد. این جوان عادت داشت روی هر فردی اسم یک حیوان را بگذارد.به نزدیکترین دوستش قورباغه می گفت وبه هم اتاقی اش ملخ شاگردان گله پیش شیوانا بردند. شیوانا آن شاگرد نام گذار را خواست ودرجلوی جمع به او گفت:در خانواده ای که تورشد کرده ای به تویاد ندادند انسان ها را نباید با اسم حیوان صدازد؟شاگرد لقب گذار با نیشخند گفت:زیاد سخت نگیرید استاد! ما در خانواده هم روی هم اسم می گذاریم مثلا من به برادرم می گویم کرگدن وبه مادرم فیل وبه پدرم لقب خرس را داده ایم واز این بابت اصلا ناراحت نمی شویم بچه ها بی خود حساسند! البته فراموش نکنید که پدر من افسر دربار امپراتور است ومقامی عالی دارد. شیوانا لبخندی زد وگفت:بسیار خوب!آیا دوست داری از این به بعد در شهرجار بزنیم که تو خودت گفته ای فرزند فیل وخرس هستی وبرادر کرگدنی داری وبا قورباغه وملخ هم نشینی می کنی واین مطلب را همه به گوش پدرت برسانیم!؟ شاگرد لقب گذار وحشت زده گفت: اما این درست نیست! من گفتم که نباید سخت بگیریم وعادی با این مسایل برخورد کنیم!شیوانا با لحنی خشک گفت: وقتی کسی به نزدیکان وآشنایانش فحش ودشنام می دهد وروی آنها لقب زشت می گذارد در واقع قبل ازآن دارد اعلام می کند که آهای مردم بدانید من همان آدمی هستم که فامیلش فلان لقب زشت را دارد وچنین دشنامی شایسته آشنایانش است.هر لقبی که روی دیگران می گذاریم به طور زنجیره ای وبرگشت پذیری لقبی برای خودمان می شود. لقب گذاری روی مردم خود آدم را قبل از بقیه زیر سوال می برد.یک انسان عاقل چرا باید چنین کند؟سپس به شاگرد لقب گذار گفت:این بار آخر باشد که با این عادت ناپسند به صورت یک کار عادی ومعمولی برخورد می کنی.وگرنه دفعه بعد بدون اینکه به تو بگویم به فیل وخرس می گویم بیایند تورانزد کرگدن ببرند وملخ وقورباغه وبقیه جانوران صحرا را برای همیشه از شر تو راحت سازند!!!
دوشنبه سوم 1 1388

 

اسلحه

 روزی روزگاری پیرمردتنهایی درروستایی زندگی میکرد.اومی خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزندامااین کار خیلی سختی بود وتنها پسرش که می توانست به اوکمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای نوشت برای پسرش ووضعیت را برای اوتوضیح داد :"پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

  من نمی خواهم این مزرعه راازدست بدهم ، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول راداشت. من برای کارمزرعه خیلی پیر شده ام ، اگر تواین جا بودی تمام مشکلات من حل می شدومزرعه را برای من شخم می زدی....دوستدار توپدرت" پسرش این تلگراف رادریافت کرد وکمی فکرکردوبلافاصله نامه ای نوشت وبرای پدرش ارسال کردپیرمرد این تلگراف رادریافت کردکه پسرش نوشته بود: "پدر به خاطرخدا مزرعه راشخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."چهار صبح فردا  12 نفرازماموران وافسران پلیس محلی آمدندوتمام مزرعه را شخم زدندبدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. 

پیرمردبهت زده نامه دیگری به پسر نوشت وبه او گفت که چه اتفاقی افتاده ومی خواهد چه کار کند.پسرش پاسخ داد : پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

  هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد.اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید، مانع ذهنتان است . نه هیچ چیز دیگری. 
پنج شنبه پانزدهم 12 1387

داستانی تاریخی اما پند آموز 

 

نقل است که وقتی نادر شاه در یکی از جنگ ها شکست خورده بود، هنگام فرار، به خیمه پیرزنی ازعشایر ایرانی رسید.

 

پیرزن ،کاسه ای آش برای شام نادرآورد.آش داغ بودوبدون توجه، قاشق رادروسط ظرف فرو برده وبه دهان گذاردودهانش سوخت وچشمانش اشک آلود شد.پیرزن خنده اش گرفت وسرزنش کنان گفت :توهم اشتباه نادر شاه را مرتکب شدی؟

 نادرشاه گفت :مگرنادرشاه چه اشتباهی کرده؟ وپیرزن گفت :اوهم به جای آن که ذره ذره از چب وراست به سپاه دشمن حمله کند.یک باره خود را قلب سپاه زدوشکست خورد،تو هم به جای آن که اندک اندک از کنار کاسه ی آش بخوری وبعد به میان آن وارد شوی ، یک باره به وسط رفتی ودهانت سوخت.  وحالا داستان زندگی مانوجوانان وجوانان امروزی با بزرگترها همان داستان جنگ وآش خوردن نادر است.
پنج شنبه پانزدهم 12 1387

کارمندان خداوند

 

مردی به پیامبر(ص)گفت:چون به خانه می رسم همسرم به استقبالم می آیدوچون کنیزی خدمتم می کندتا خستگی کارروزانه ام برطرف شود.وچون مراناراحت وگرفته می بیندمی گوید:

  چراناراحتی؟اگربه خاطر روزی است که خداوند عهده دار آن است واگربه خاطرآخرت است که خداوند غصه ات را زیاد کند. (منظوراز زیاد شدن غصه برای آخرت داشتندقت نظروتامل در گفتارورفتار برای نیافتادن دردام گناه است)پیامبربه مرد گفت: "همانا خداوند کارمندانی داردکه همسرت نیزازکارمندان خداست واجری معادل نیمی ازاجرشهیدان دارد.

 

 

 

 
پنج شنبه پانزدهم 12 1387
3قورمه سبزی............... 

مرحوم آیةالله حاج آقا حسین خادمی اصفهانی می

 

گوید:یک بار که به مشهد رفته بودیم محل سکونتمان

 

کنار آشپزخانه آستانه حضرت رضا(ع)بود.

 

همیشه بوی غذا را استشمام می کردیم ولی از

 

غذای حضرت بهره مندنمی شدیم.روزی که

 

 می خواستیم برگردیم قورمه سبزی داشتند.

 

به مزاح خطاب به حضرت رضا(ع) عرض کردم:"ما قورمه

 سبزی نخوردیم ولی بوی آن را استشمام کردیم"

 

درراه برگشت ماشین ماتوقف کرد.راننده گفت:آقایان دو

 

 سه ساعتی بایداینجا بمانیم،چون ماشین خراب شده

 

 است چاه آبی درآن نزدیکی بود

 

برای تجدیدوضو به آنجا رفتم.طولی نکشیدکه اهل آن

 

 آبادی سراغ ماآمدندوگفتند:نماز خودرادر مسجد

 

 مابخوانید.من هم قبول کردم پس ازاقامه نماز

 

 خواستم برگردم کنارماشین که یکی از اهل ده

 

 گفت:آقا ناهار مهمان حضرت رضا(ع)هستید.

 

 دیشب من ایشان را در خواب دیدم که به من فرمودند:

 

فردا آقایی را که اینجا می آید قورمه سبزی مهمان کن.

 

 

 
جمعه نهم 12 1387
2تف به ریشت............... 

شخصی دوست مرحوم خود رادرخواب دیدکه به او می

 

 گفت"فلانی مگرما باهم رفیق وآشنا نبودیم؟چرادر این

 

 مدت که من مرده ام یادی از من نکردی؟تف به

 

ریشت"آن شخص وقتی ازخواب بیدار شدبا خودگفت:

" دوست مرحومم حق دارد که به ریش من تف کند

 

  من بایددر این مدت به یاداو می بودم"آن گاه سر قبر

 

 آن مرحوم رفت وفاتحه ای خواند همان شب آن

 

 شخص باز رفیق از دست رفته اش را درخواب دیدکه

 

 این بار به او گفت:"این دفعه آدم شدی"
جمعه نهم 12 1387

1چهار چیز آورده ام یارب که............... 

پس از مرگ شمس الدین محمد شاعرکه تخلصش

 "سوزی"بودکسی وی را در خواب دید واز او پرسید

 حالت چطور است؟او پاسخ داد:به خاطر تک بیتی که

  در عجر وناتوانی خود سروده بودم از گناهانم در

 گذشته وآن تک بیت این است 

چهار چیز آورده ام یا رب که در گنج تو نیست

 

                        نیستی وحاجت وعجز وگناه آورده ام
جمعه نهم 12 1387
X