هنگامی که باور بودن در ذ هن خسته وجسم گناهکارم جایی برای ماندن نمی یابد
وقتی گناه مثل ریسمانی گردن آویز جسم وروح درمانده ام شده وزندگی همانند بن بستی
همه ی هستی ام را دریک لحظه به نابودی می کشاند، چشمان اشک آلودم را می گشایم
نوای ربنا می آید وموذن اذان میگوید وخورشیددرآن سوی افق به امید سپیده ای نوفرومی نشیند.با خود می گویم:
نوای ربنا بانگ وموذن وسیله ای برای خوانده شدن من است، آری او مرا می خواند به رسم بندگی.یاس را درسیاهی جسم وروحم محو می کنم وبه سوی او می روم . احساس زندگی در وجودم زنده می شود وامیدوارانه به سویش پر می گشایم
ستایشش می کنم ، به رکوع می روم ، در مقابل این همه عظمت سر به سجده که می گذارم حس پیشین دوباره در درونم زنده می شود وآرامش وجودم را فرا می گیرد.